مینای مهتاب

مینای مهتاب
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «ادبیات نمایشی» ثبت شده است

۰۸
بهمن ۹۹

خرده جنایت های زناشویی

این کتاب داستان زوجی است در پی حقیقت.در این نمایش نامه نویسنده با طنزی سیاه،تحلیل ظریف از دلدادگی و زندگی زناشویی ارائه می دهد و خواننده متحیر و شگفت زده را هر لحظه غافلگیر می کند.شخصیت های اصلی نمایش نامه زن و شوهری به نام های لیزا و ژیل هستند.ژیل یک نویسنده است که بر اثر ضربه ای که به سرش خورده،حافظه ی خویش را از دست داده و پانزده روز در کما بوده و لیزا زنی میان سال و نقاش که بعد از سال ها زندگی زناشویی،با همسر خود روبه روست،درست مانند همان روزی که در یک مهمانی عروسی با هم آشنا شدند.تصویر سازی اشمیت از زندگی زن و شوهری هولناک است.اما باید آنرا خواند : ترسناک است و زیبا و دوست داشتنی،و خیلی واقعی،یک اثر خوب برای لذت بردن.

بخشی از کتاب : 

ژیل : آیا در مورد صندلی هایی هم که قرچ و قرچ می کنند،من نظریه ای داده ام؟

لیزا : البته ! هیچ وقت اجازه ندادی من یک قطره روغن روی مارپیچ آن بچکانم.اصولا"تو هر قرچ و قروچی را به عنوان یک زنگ هشدار به حساب می آوری.معتقدی یک صندلی گردان زنگ زده،فعالانه در مبارزات علیه رخوت عمومی جسم نقش ایفا می کند.

ژیل : یعنی من برای هر چیز فلسفه ای دارم ؟

لیزا : تقریبا"بله.​​​​​​اجازه نمی دهی میز کارت را مرتب کنم.کاغذهایی را که درهم و برهم روی یکدیگر تلنبار می کنی" نظم بایگانی تاریخی" می نامی.معتقدی یک کتابخانه ی بدون گرد و خاک بیشتر یک کتابخانه ی سالن انتظار است.می گویی خرده نان های به زمین ریخته شده،کثیف نیستند،چون همان نانی هستند که می خوریم.حتی اخیرا"به این باور رسیده ای که خرده ها،اشک های نان هستند.نانی که وقتی تکه تکه اش می کنیم به گریه می افتد.خلاصه اینکه تختخواب ها و کاناپه ها محرومیت می کشند.تو لامپ های سوخته شده را فورا"عوض نمی کنی،بهانه می آوری که چند روزی باید برای وفات نور،عزاداری کرد.پس از پانزده سال،بررسی و مطالعه و زندگی مشترک زناشویی،به هر حال توانسته ام انبوهی از نظریات و تئوری های تو را در یک جمله فیلسوفانه خلاصه کنم : دست به ترکیب هیچ چیز در خانه نباید زد !

۱ نظر ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۵۸
فاطمه حیدری (رضوان)
۲۳
مرداد ۹۹

پرده ی اول

زمان : یک هفته قبل 

مکان : کیوسک روزنامه فروشی 

صفحه ی دوم روزنامه (مربوط به گمشدگان) تصویر شخصی  

را نشان می دهد که دو هفته قبل از بیمارستان روان پزشکی فرار 

کرده است.

پرده ی دوم 

زمان : ۱۰ صبح 

مکان : کافه رستوران 

پسری جوان پشت میز نشسته و یک نسکافه سفارش می دهد.

زمان ملاقات فرا می رسد.درب کافه باز می شود و دختری

جوان حدودا"۲۵ ساله با پالتوی مشکی خزدار و شال سفید

وارد می شود.

پسر : سلام.مانلی خانم ؟

دختر : بله خودم هستم.شما آقا عرفان هستید؟

پسر : بله.از اشنایی با شما خوشبختم.

دختر : من هم همین طور.

پسر : خب چی میل دارید؟

دختر : کاپوچینو و کیک.گفته بودید این کافه مال

خودتون هست،درسته؟

پسر : بله.ولی در اصل متعلق به پدرمه.

دختر : جای دنج و آرومیه.

نوای پیانو در فضای کافه طنین انداز می شود.

دختر با لبخندی بر لب پلک هایش را بر هم می گذارد

و به صدای موسیقی گوش می سپارد.

پسر : خب کمی از خودت بگو.

دختر همچنان غرق در فضای رمانتیک کافه است.

پسر : مانلی؟

دختر چشمانش را باز می کند و می خندد و مشغول

خوردن کیک می شود.

پسر : دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم.

اول تو شروع کن.

دختر : من از بازیگران نقش اول سینما هستم.

پسر : این رو توی چت گفته بودی.کلاس هنرپیشگی میری؟

دختر : یک جلسه بیشتر نرفتم.همون اول متوجه ی

استعداد فوق العاده ام شدند.کلی ذوق کردند و بهم

پیشنهاد بازی تو نقش اول یک فیلم عاشقانه رو دادند.

پسر : چقدر خوب.

دختر : باید دو ساعت دیگه سر صحنه فیلم برداری

حاضر بشم.وقت زیادی ندارم.قرار بعدی کی باشه؟

پسر : فردا همین ساعت.

درب کافه باز می شود,دو نفر با روپوش سفید وارد می شوند

و دختر جوان را سوار بر آمبولانس کرده و با خود می برند.

پسر جوان همان طور که آثار رضایت از نگاهش پیداست

نسکافه اش را به آرامی می نوشد.

 

 

فاطمه حیدری (رضوان)

۱۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۶
فاطمه حیدری (رضوان)