مینای مهتاب

مینای مهتاب
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

۰۵
ارديبهشت ۰۰

5fc887f68a7c3.jpg

 

چتر رنگین کمانی اش را باز کرد.قطرات باران یکی پس از دیگری بر زمین فرود می آمد.بی هدف در خیابان ها پرسه می زد و به سوی مقصدی نامعلوم پیش می رفت.به ناگاه بادی شدید وزیدن گرفت.می خواست چتر را به اجبار از دستان دخترک برباید.چتر را با دو دستش محکم گرفت و بست.اطراف را از نظر گذراند.آن طرف خیابان پارک کوچکی قرار داشت.به دنبال گوشه ی دنج و خلوتی می گشت تا کمی آرام شود.از خیابان عبور کرد.نسیم خنک و مطبوعی صورتش را نوازش داد.نیمکتی را انتخاب کرد که با برگ های رنگارنگ پاییزی تزیین شده بود.به دوردست ها خیره شد.روزهای سخت زندگی به سرعت برق و باد از جلوی چشمانش گذشتند.نگاهش به برکه ی کوچکی افتاد که مرغابی های زیبا در آن شناور بودند.سرش را به سمت آسمان بلند کرد و با خود گفت : خدا هست،زندگی مثل رود همچنان جاریست...

 

فاطمه حیدری (رضوان)

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۴۲
فاطمه حیدری (رضوان)
۲۹
بهمن ۹۹

روزمرگی

 

طبق معمول هر روز باید ناهار سفارشی اعضای خانواده را درست کنم.در حین تهیه ی مواد لازم برای خوراکی،به فهرست مخاطبین گوشی ام نگاهی می اندازم.از آنها که تنها نام دوست را یدک می کشند و از الفبای دوستی چیزی نمی دانند فقط شماره ای باقی مانده....چه زود به جرگه ی فراموش شدگان پیوسته ام.افراد فامیل هم که ده سالی یکبار این طرف ها پیدایشان می شود.دلم می خواهد لیست اسامی را پاک کنم.اصلا"این شماره ها به چه درد من می خورد؟ تا به حال کسی از من پرسیده روزگارت را چگونه سر میکنی؟ چقدر این زندگی بی روح و خسته کننده ست.مدت هاست که مسافرت نرفته ام.دوست دارم به شمال سفر کنم و از طبیعت زیبایش لذت ببرم.غروب لب ساحل باشم و به موسیقی آرام بخش صدای آب گوش فرا دهم.این زندگی نیاز به یک تغییر اساسی دارد.شاید بهتر باشد کار مناسبی پیدا کنم.غرق در این فکر و خیالات هستم که مادرم صدایم می زند : ریحانه....ریحانه....پس این غذا چی شد ؟ 

 

فاطمه حیدری (رضوان)

۴ نظر ۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۴
فاطمه حیدری (رضوان)
۰۴
دی ۹۹

طعم قهوه

 

دو تا اسپرسو سفارش دادم.فنجان قهوه را با اکراه برداشت و تا آخر سرکشید.تلخ بود مثل داستان زندگی اش.مرجان تنها بیست سال داشت،اما چهره ی شکسته اش سن و سالش را بیشتر نشان می داد.برای فرار از اوضاع نابسامان زندگی به اولین خواستگار پاسخ مثبت داده بود.اما دیری نگذشت که اختلافات زیاد با همسرش تبدیل به آتشی شد که باغ زندگی اش را ویران کرد.یک هفته ای میشد که شناسنامه اش مهر طلاق خورده بود.وضعیت روحی مناسبی نداشت.دستانش می لرزید.افکارش مشوش شده بود.با لحنی پراضطراب گفت : دیگه از این وضعیت خسته شدم.حالا که برگشتم خونه،دوباره روز از نو روزی از نو.یک روز نیست که مامان و بابا با هم دعوا نکنند.سرکوفت های فامیل کم بود،الان باید نگاه های سرزنش بار همسایه ها رو هم تحمل کنم.کاش هیچ وقت تن به این ازدواج نمی دادم.کاش مامان و بابا می فهمیدند که من به محبت احتیاج دارم.کاش....و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد.

​​​​​​- عزیزم خودت رو سرزنش نکن.اتفاقی هست که افتاده.تو حالت اصلا"خوب نیست.یک روان پزشک و مشاور خیلی خوب سراغ دارم.می توانند کمکت کنند.خودم برات نوبت می گیرم تا با هم بریم.

هشت سال از دیدار ما گذشت.تحصیلاتش را در رشته ی نقاشی به پایان رسانده و در یکی از آموزشگاه های هنری مشغول به کار شده بود.از موقعیت شغلی اش راضی بود.از اینکه توانستم گره ای از مشکلش باز کنم.در دل احساس شعف می کردم و به خاطرش خدا را شاکر بودم.

 

فاطمه حیدری (رضوان)

۳ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۸
فاطمه حیدری (رضوان)
۱۳
آبان ۹۹

مرد تنها در برف

 

در پشت سرش بسته شد.همه ی دار و ندارش را داخل یک ساک گذاشته بود.خیابان منتهی به زندان پوشیده از برف بود.کسی به استقبالش نیامد.اصلا"کسی برایش نمانده بود که منتظرش باشد.سرما بی رحمانه به سر و صورتش چنگ می انداخت.یقه ی کاپشنش را بالا زد.آهسته به جلو قدم برداشت.دانه های برف آرام آرام پایین می آمد و بی صدا بر زمین می نشست.ذرات برف زیر نور چراغ می درخشیدند.مبهوت این همه زیبایی شده بود.به یاد زمانی افتاد که با همسر و فرزندش در چنین شبی به پارک آمده بودند.به دلیل قتل غیر عمد در یک درگیری خیابانی همه ی زندگی اش را از دست داده بود.غرق در خاطرات خوش گذشته بود که صدایی آشنا او را به خود آورد.محسن بود.یکی از هم بندی هایش در زندان که شش ماه پیش آزاد شده بود.

محسن : سلام رفیق.چطوری؟ بالاخره از قفس آزاد شدی.

از اینکه دوباره می بینمت خیلی خوشحالم.​​​​

فریبرز به اجبار لبخندی زد و با تعجب گفت : سلام آقا محسن.بد نیستم.من هم همین طور.اینجا چکار میکنی؟

محسن : خیلی اتفاقی از اینجا رد می شدم.یادم هست که قصه ی زندگی ات رو برام تعریف کردی.خب من و تو که وضعیتمون بی شباهت به هم نیست.گفتم اگه کمکی از دستم برمیاد برات انجام بدم.

فریبرز : خدا خیرت بده.خیلی بامعرفتی.الان داشتن یک دوست

خوب مثل یک فنجان چای گرم تو دل سرماست.خب اوضاع رو به راهه؟

مشغول کاری هستی؟

محسن : آره,تو مغازه ی تراشکاری برادرم کار می کنم.تو هم می تونی بیایی اونجا با هم کار کنیم.با برادرم صحبت کردم قبول کرد.

فریبرز : قبل از اینکه از حبس بیرون بیام با خدای خودم عهد کردم

که از این به بعد مثل یک مرد زندگی کنم.ازش کمک خواستم.

همه چیز رو به دست خودش سپردم.اشک در آبی چشمانش حلقه زد.

​​​​​​محسن : خب امشب رو می خواهی کجا سر کنی؟

فریبرز : حقیقتش نمی دونم.من که دیگه جایی رو ندارم.

محسن : بیا امشب رو بریم منزل ما.

فریبرز : خیلی ممنون.مزاحمتون نمیشم.

محسن : این چه حرفیه ؟ امشب رو یه طوری می گذرونیم دیگه.

یک شب که هزار شب نمیشه. 

و در طی مسیر با خود اندیشید که می توان زندگی را از نو نوشت

و مثل برف سپید و مثل رود زلال بود.

 

فاطمه حیدری (رضوان)

۵ نظر ۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۰:۰۴
فاطمه حیدری (رضوان)