دستانم را روی صورت خیس پنجره می کشم.بخار شیشه را محو می کنم.دشتی سبز رو به رویم نمایان می شود.ناگهان باد پنجره را می گشاید.عطر خوش باران و گل و سبزه در فضا پراکنده می شود.در همان لحظه خدا،طرحی از رنگین کمان عشق را روی بوم آبی آسمان به تصویر می کشد.
در پس این شب تاریک و دود آلود تنها دستان توست که می تواند غبار را از تن سیاهی بتکاند.آب در گلوگاه شب قندیل بسته.ماه پشت پرده ی نازک ابر پنهان است.این مه غلیظ زمستانی مرا به غربت لحظه هایم می برد،اما حضور تو حس غریبم را کم رنگ می کند.کوچه ها هنوز هم صدای آهنگین قدم هایت را به خاطر دارند.کاسه ی آب را با چند گلبرگ سرخ پشت سرت ریختم،کوچه بوی گل گرفت...اما هنوز چشم انتظارم
باران که ببارد،چتر بهانه ای می شود برای با هم بودن.اما باید کسی باشد که تو را عاشقانه زیر باران تا انتها همراهی کند.وقتی که بند بند وجودت از سرمای این روزگار بلرزد،تو را یک فنجان چای گرم مهمان خود کند.هر سخنش عطر محبت و دوستی با خود داشته باشد.گرمای واژگانش تسلی بخش روح خسته ات باشد.کسی که وجودش میان این همه بی مهری ها و کم لطفی ها غنیمت است.
شب که از راه می رسد،روی صندلی راحتی،کنار پنجره که خلوت گاه همیشگی من است تکیه می دهم.به عادت هر شب،ماه پشت پنجره می آمد و فضای ظلمت زده ی اتاقم را روشنایی می بخشید.اما امشب از نظرها پنهان است.می خواهم در نبودش چراغی به سقف آسمان بیاویزم.اما هیچ چیز برای من جای ماه را نمی گیرد.بدون مهتاب جهانم تاریک است...