۲۳
مرداد ۹۹
پرده ی اول
زمان : یک هفته قبل
مکان : کیوسک روزنامه فروشی
صفحه ی دوم روزنامه (مربوط به گمشدگان) تصویر شخصی
را نشان می دهد که دو هفته قبل از بیمارستان روان پزشکی فرار
کرده است.
پرده ی دوم
زمان : ۱۰ صبح
مکان : کافه رستوران
پسری جوان پشت میز نشسته و یک نسکافه سفارش می دهد.
زمان ملاقات فرا می رسد.درب کافه باز می شود و دختری
جوان حدودا"۲۵ ساله با پالتوی مشکی خزدار و شال سفید
وارد می شود.
پسر : سلام.مانلی خانم ؟
دختر : بله خودم هستم.شما آقا عرفان هستید؟
پسر : بله.از اشنایی با شما خوشبختم.
دختر : من هم همین طور.
پسر : خب چی میل دارید؟
دختر : کاپوچینو و کیک.گفته بودید این کافه مال
خودتون هست،درسته؟
پسر : بله.ولی در اصل متعلق به پدرمه.
دختر : جای دنج و آرومیه.
نوای پیانو در فضای کافه طنین انداز می شود.
دختر با لبخندی بر لب پلک هایش را بر هم می گذارد
و به صدای موسیقی گوش می سپارد.
پسر : خب کمی از خودت بگو.
دختر همچنان غرق در فضای رمانتیک کافه است.
پسر : مانلی؟
دختر چشمانش را باز می کند و می خندد و مشغول
خوردن کیک می شود.
پسر : دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم.
اول تو شروع کن.
دختر : من از بازیگران نقش اول سینما هستم.
پسر : این رو توی چت گفته بودی.کلاس هنرپیشگی میری؟
دختر : یک جلسه بیشتر نرفتم.همون اول متوجه ی
استعداد فوق العاده ام شدند.کلی ذوق کردند و بهم
پیشنهاد بازی تو نقش اول یک فیلم عاشقانه رو دادند.
پسر : چقدر خوب.
دختر : باید دو ساعت دیگه سر صحنه فیلم برداری
حاضر بشم.وقت زیادی ندارم.قرار بعدی کی باشه؟
پسر : فردا همین ساعت.
درب کافه باز می شود,دو نفر با روپوش سفید وارد می شوند
و دختر جوان را سوار بر آمبولانس کرده و با خود می برند.
پسر جوان همان طور که آثار رضایت از نگاهش پیداست
نسکافه اش را به آرامی می نوشد.
فاطمه حیدری (رضوان)
۱۰ نظر
۲۳ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۶