۱۶
دی ۹۹
شب که از راه می رسد،روی صندلی راحتی،کنار پنجره که خلوت گاه همیشگی من است تکیه می دهم.به عادت هر شب،ماه پشت پنجره می آمد و فضای ظلمت زده ی اتاقم را روشنایی می بخشید.اما امشب از نظرها پنهان است.می خواهم در نبودش چراغی به سقف آسمان بیاویزم.اما هیچ چیز برای من جای ماه را نمی گیرد.بدون مهتاب جهانم تاریک است...
فاطمه حیدری (رضوان)
۹۹/۱۰/۱۶
من را یاد غزلی که در مورد ماه گفته ام انداخت ،
شبی آمد که مه آشفته گریان
ز ابر دیده اش اشکی چو باران
بسی دلخسته از این چرخ گردون
که چرخد دور خود بی جمع یاران ،
الی آخر ....