۲۹
بهمن ۹۹
طبق معمول هر روز باید ناهار سفارشی اعضای خانواده را درست کنم.در حین تهیه ی مواد لازم برای خوراکی،به فهرست مخاطبین گوشی ام نگاهی می اندازم.از آنها که تنها نام دوست را یدک می کشند و از الفبای دوستی چیزی نمی دانند فقط شماره ای باقی مانده....چه زود به جرگه ی فراموش شدگان پیوسته ام.افراد فامیل هم که ده سالی یکبار این طرف ها پیدایشان می شود.دلم می خواهد لیست اسامی را پاک کنم.اصلا"این شماره ها به چه درد من می خورد؟ تا به حال کسی از من پرسیده روزگارت را چگونه سر میکنی؟ چقدر این زندگی بی روح و خسته کننده ست.مدت هاست که مسافرت نرفته ام.دوست دارم به شمال سفر کنم و از طبیعت زیبایش لذت ببرم.غروب لب ساحل باشم و به موسیقی آرام بخش صدای آب گوش فرا دهم.این زندگی نیاز به یک تغییر اساسی دارد.شاید بهتر باشد کار مناسبی پیدا کنم.غرق در این فکر و خیالات هستم که مادرم صدایم می زند : ریحانه....ریحانه....پس این غذا چی شد ؟
فاطمه حیدری (رضوان)
۴ نظر
۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۴