دو تا اسپرسو سفارش دادم.فنجان قهوه را با اکراه برداشت و تا آخر سرکشید.تلخ بود مثل داستان زندگی اش.مرجان تنها بیست سال داشت،اما چهره ی شکسته اش سن و سالش را بیشتر نشان می داد.برای فرار از اوضاع نابسامان زندگی به اولین خواستگار پاسخ مثبت داده بود.اما دیری نگذشت که اختلافات زیاد با همسرش تبدیل به آتشی شد که باغ زندگی اش را ویران کرد.یک هفته ای میشد که شناسنامه اش مهر طلاق خورده بود.وضعیت روحی مناسبی نداشت.دستانش می لرزید.افکارش مشوش شده بود.با لحنی پراضطراب گفت : دیگه از این وضعیت خسته شدم.حالا که برگشتم خونه،دوباره روز از نو روزی از نو.یک روز نیست که مامان و بابا با هم دعوا نکنند.سرکوفت های فامیل کم بود،الان باید نگاه های سرزنش بار همسایه ها رو هم تحمل کنم.کاش هیچ وقت تن به این ازدواج نمی دادم.کاش مامان و بابا می فهمیدند که من به محبت احتیاج دارم.کاش....و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد.
- عزیزم خودت رو سرزنش نکن.اتفاقی هست که افتاده.تو حالت اصلا"خوب نیست.یک روان پزشک و مشاور خیلی خوب سراغ دارم.می توانند کمکت کنند.خودم برات نوبت می گیرم تا با هم بریم.
هشت سال از دیدار ما گذشت.تحصیلاتش را در رشته ی نقاشی به پایان رسانده و در یکی از آموزشگاه های هنری مشغول به کار شده بود.از موقعیت شغلی اش راضی بود.از اینکه توانستم گره ای از مشکلش باز کنم.در دل احساس شعف می کردم و به خاطرش خدا را شاکر بودم.