در پشت سرش بسته شد.همه ی دار و ندارش را داخل یک ساک گذاشته بود.خیابان منتهی به زندان پوشیده از برف بود.کسی به استقبالش نیامد.اصلا"کسی برایش نمانده بود که منتظرش باشد.سرما بی رحمانه به سر و صورتش چنگ می انداخت.یقه ی کاپشنش را بالا زد.آهسته به جلو قدم برداشت.دانه های برف آرام آرام پایین می آمد و بی صدا بر زمین می نشست.ذرات برف زیر نور چراغ می درخشیدند.مبهوت این همه زیبایی شده بود.به یاد زمانی افتاد که با همسر و فرزندش در چنین شبی به پارک آمده بودند.به دلیل قتل غیر عمد در یک درگیری خیابانی همه ی زندگی اش را از دست داده بود.غرق در خاطرات خوش گذشته بود که صدایی آشنا او را به خود آورد.محسن بود.یکی از هم بندی هایش در زندان که شش ماه پیش آزاد شده بود.
محسن : سلام رفیق.چطوری؟ بالاخره از قفس آزاد شدی.
از اینکه دوباره می بینمت خیلی خوشحالم.
فریبرز به اجبار لبخندی زد و با تعجب گفت : سلام آقا محسن.بد نیستم.من هم همین طور.اینجا چکار میکنی؟
محسن : خیلی اتفاقی از اینجا رد می شدم.یادم هست که قصه ی زندگی ات رو برام تعریف کردی.خب من و تو که وضعیتمون بی شباهت به هم نیست.گفتم اگه کمکی از دستم برمیاد برات انجام بدم.
فریبرز : خدا خیرت بده.خیلی بامعرفتی.الان داشتن یک دوست
خوب مثل یک فنجان چای گرم تو دل سرماست.خب اوضاع رو به راهه؟
مشغول کاری هستی؟
محسن : آره,تو مغازه ی تراشکاری برادرم کار می کنم.تو هم می تونی بیایی اونجا با هم کار کنیم.با برادرم صحبت کردم قبول کرد.
فریبرز : قبل از اینکه از حبس بیرون بیام با خدای خودم عهد کردم
که از این به بعد مثل یک مرد زندگی کنم.ازش کمک خواستم.
همه چیز رو به دست خودش سپردم.اشک در آبی چشمانش حلقه زد.
محسن : خب امشب رو می خواهی کجا سر کنی؟
فریبرز : حقیقتش نمی دونم.من که دیگه جایی رو ندارم.
محسن : بیا امشب رو بریم منزل ما.
فریبرز : خیلی ممنون.مزاحمتون نمیشم.
محسن : این چه حرفیه ؟ امشب رو یه طوری می گذرونیم دیگه.
یک شب که هزار شب نمیشه.
و در طی مسیر با خود اندیشید که می توان زندگی را از نو نوشت